کد مطلب:314928 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:177

یا سقای کودکان کربلا خودت به فریادرس
جناب حجةالاسلام و المسلمین حامی و مروج مكتب محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله آقای حاج شیخ محمد باقر انصاری زنجانی خوئینی دامت بركاته از این عالم و نویسنده تشكر و سپاسگذاری می شود؛ دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسین (علیه السلام) فرستاده اند:

نوزاد، جانی در بدن ندارد!

آقای ثابت و همسرش، پنج سال قبل با هم ازدواج كرده بودند. در این مدت آنها در كمال سعادت و خوشبختی، روزهای دل انگیزی را پشت سر گذاشته بودند، اما یك موضوع موجب غم و اندوه زن و شوهر جوان بود، اینكه انگار قرار نبود آنها بچه دار بشوند.

هر چند آقای ثابت از این بابت چیزی به زبان نمی آورد اما همسرش احساس می كرد كه او هم دوست دارد صدای گریه كودكی، زیر سقف خانه شان بپیچد و او طعم پدر شدن را بچشد. خود خانم ثابت هم آرزو می كرد كه گرمای فرزندی را در آغوشش احساس كند، به خصوص این كه پدر و مادرش لحظه شماری می كردند تا فرزندی دختر خود را ببینند.

طی این سال ها، زن و شوهر جوان، به چندین پزشك متخصص مراجعه كرده بودند. پزشكان، همگی متفق القول بودند كه هیچ مشكلی در میان نیست، بنابراین آنها می توانستند امیدوار باشند كه بالاخره روزی صاحب فرزند هم می شوند. آن روز غروب روز تاسوعا بود كه زن و شوهر جوان از خانه خارج شدند تا در



[ صفحه 479]



عزاداری سالار شهیدان شركت كنند. همین كه سینه زنان تكیه محله به راه می افتادند مرد جوان در صف آنان قرار گرفت و همسرش نیز به دنبال آنان به راه افتاد.

آن شب زن جوان برای مظلومیت و شهادت كربلائیان، اشك می ریخت و از ته دل ناله سر داد تا این كه در لحظه ای به طور ناخودآگاه از دل گذراند؛ یا امام حسین (علیه السلام) تو را به جان علی اصغر شیرخواره ات، سبب ساز شو كه من صاحب فرزندی بشوم. اگر دختر بود نامش را زینب و اگر پسر بود قول می دهم كه علی اصغر بگذارم.

خواسته زن جوان كه با سوز دل همراه بود اجابت شد و چند ماه بعد، خبر باردار شدن او، شادمانی عجیبی را بین افراد و خانواده به وجود آورد. همه افراد فامیل، به خصوص آقای ثابت، روز شماری و هفته شماری می كردند تا زمان موعود فرا برسد و مسافر تازه، قدم به این دنیا بگذارد.

حدود نه 9 ماه پس از آن، دقیقا شب عاشورای حسینی بود كه زمان فارغ شدن زن جوان فرا رسید. نزدیكان بلافاصله او را به بیمارستان رساندند. حالا دیگر همه می دانستند كه خانم ثابت تا ساعاتی دیگر صاحب پسری می شود به نام علی اصغر...

دقایق و ساعات تاریك شب، به دنبال هم سپری می شدند. بالاخره سپیده صبح از راه رسید. در تمام این ساعات آقای ثابت و چند تن از نزدیكان، مدام قدم زده و به این سو و آن سو می رفتند. در هوای نقره ای رنگ، پزشك ماما با نوعی اضطراب و نگرانی بیرون آمد. آقای ثابت با دلشوره به طرفش دوید و از او پرسید:

- خانم دكتر چه خبر؟



[ صفحه 480]



- متأسفانه بند ناف به گلوی نوزاد پیچیده و متخصص بیهوشی هم نداریم كه بتوانیم با عمل جراحی، كودك را به دنیا بیاوریم. همین حالا با پزشك بیهوشی تماس گرفتم كه هر چه زودتر خودش را به این جا برساند

دقایقی بعد، پزشك بیهوشی از راه سید و با عجله به گروهی كه بالای سر زن جوان بودند پیوست. با عمل جراحی، كودك به دنیا آمد، اما نه جانی در بدن داشت و نه نفسی در دهان!

نوزاد در حال از دست رفتن بود و از كسی هم كاری برنمی آمد. همین موجب شد كه صدای شیون و ناله اطرافیان از سینه ها بیرون بریزد:

- یا ابوالفضل.... یا سقای كودكان كربلا... خودت به فریاد برس...

- یا امام حسین (علیه السلام)... تو رابه معصومیت و مظلومیت علی اصغر تشنه لب، علی اصغر ما را به ما برگردان...

- یا قمر بنی هاشم، تو را به دست های بریده ات، كاری كن كه این طفل معصوم از ما نبرد...

اما، نگار هیچ امیدی نبود، چون از طرف هیچ یك از كسانی كه بالای سر نوزاد بودند، خبر خوشحال كننده ای نمی رسید. در لحظاتی كه همه حاضر می شدند تا خبر از دست رفتن كودك را به سایرین هم برسانند، ناگهان گریه ضعیف كودكی به گوش رسید.

این علی اصغر بود كه گریه می كرد و مژده سلامتی اش را می داد. پزشكان و كاركنان بیمارستان كه با حیرت به هم نگاه می كردند، چیزی نمی توانستند بگویند جز این كه



[ صفحه 481]



«نجات كودك، فقط یك معجزه الهی است.» [1] .


[1] مجله خانواده. شماره 255. ص 20.